" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٠: ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا

ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا
سپاه عشق، درون و برون گرفت مرا
گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند
کجا روم زدرد او که خون گرفت مرا
کبوتر حرمم من، گرفت بر من نیست
عقاب عشق ندانم، که چون گرفت مرا
به سر همی رودم دود و من نمی دانم
چه آتش است که اندرون گرفت مرا
زبانه می زند، آتش درون من ز زبان
از آنکه دوست به غایت، زبون گرفت مرا
ز بند زلف تو زد، بر دماغ من بویی
نسیم صبح زسودا، جنون گرفت مرا
غم تو بود که سلمان نبود در دل او
بر آن مباش، که این غم کنون گرفت مرا