" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٢: نور چشمی و به مردم، نظری نیست تو را

نور چشمی و به مردم، نظری نیست تو را
آفتابی و بخاکم، گذری نیست، تو را
مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند
«لله الحمد» کزین درد سری نیست، تو را
صبح پیریم، اثر کرد و شبم، روز نشد
ای شب تیره مگر خود سحری نیست تو را؟
کار با عشق فتاد، از سرم ای عقل برو
چه دهی وسوسه، دیدم هنری نیست تو را
همه خون می خورم وزانچه توان خورد، مگر
غیر خون بر سر خوان، ما حضری نیست تو را؟
ناله در سنگ اثر می کند، اما چه کنم
چون ازین در دل سنگین اثری نیست تو را
طایرا! در قفص بی دری افتادی اگر
راه یابی، چه کنم بال و پری نیست تو را
راه بیرون شو اگر، می طلبی رو بدرش
که به غیر از، در او، هیچ دری نیست تو را
ای فرود آمده عشقت، به سواد دل من!
از سواد دل سلمان، سفری نیست تو را