" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٥: چو لاف عشق زد سلمان، هوس دارد که بر یادت

چو لاف عشق زد سلمان، هوس دارد که بر یادت
به مهر دل کند چون صبح، روشن صدق دعوی را
یارب! به آب این مژه اشکبار ما!
کان سرو ناز را، بنشان در کنار ما
از ما غبار اگرچه برانگیخت، درد او
گردی به دامنش مرساد، از غبار ما
ای دل! درین دیار، نشان و نامجوی
جز در دیار ما، مطلب، در دیار ما
آبی به روی کار من، آمد ز دیده باز
و آن نیز اگرچه باز نیاید، به کار ما
آب روان ما، زگل ما، مکدر است
صافی شود، چو پاک شود رهگذار ما
یار اختیار ماست زگیتی، ولی چه سود
در دست ما چو نیست، کنون اختیار ما
غمهای عالم ار همه، بر ما شوند جمع
ما را چه غم چو یار بود، غمگسار ما
بحر غم تو داد به سلمان، که گوش دار
چندین هزار، دانه در، یادگار ما
تا بر سواد مردمک دیده می نهند
مردم سواد این سخن آبدار ما