از کوی مغان، نیم شبی، ناله نی، خاست
زاهد به خرابات مغان آمد و می، خواست
ما پیرو آن رهروانیم، که ما را
چون نی بنمایند، به انگشت، ره راست
من کعبه و بتخانه نمی دانم و دانم
کانجا که تویی، کعبه ارباب دل، آنجاست
ای آنکه به فردا دهی امروز، مرا، بیم!
رو، بیم کسی کن که امیدش، به فرداست
خواهیم، که بر دیده ما، بگذرد آن سرو
تا خلق بدانند که او، بر طرف ماست
بنشست، غمت در دل من تنگ و ندانم
با ماش چنین تنگ نشینی، ز کجا خاست؟
بسیار مشو غره، بدین حسن دلاویز
کین حسن دلاویز تو را، حسن من آرست
جمعیت حسنی، که سر زلف تو دارد
از جانب دلهای پراکنده شیداست
از عقد سر زلف و رقوم خط مشکین
حاصل غم عشق، آمد و باقی همه سوداست
عشق تو ز سلمان، دل و جان و خرد و هوش
بر بود کنون، مانده و مسکین تن و تنهاست