رفیقان! کاروان، امشب، روان است
دل مسکین من، با کاروان است
زمام اختیار، از دست ما رفت
زمام اکنون، بدست ساروان است
نگارم رفت و چشمم ماند، در راه
ولی اشکم هنوز از پی، روان است
امید زندگانی، از که دارد؟
دل مسکین من، چو او روان است
تن من با فراقش، همرکاب است
سر من با عنانش، همعنان است
ز چشم عاشقانش، کاروان را
همه منزل، گل و آب روان است
طلب کاریم و مقصد، ناپدیدست
گران باریم و مرکب، ناتوان است
خدا را ساربان امروز، محمل
مران کین روز برما، بس گران است
گرت سودای این راهست، سلمان
ز خود بگذر، که اول منزل، آن است