" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٨: زلال جام خضر، دردی مدام من است

زلال جام خضر، دردی مدام من است
مقیم گوشه دیرمغان، مقام من است
دلم زباده دور الست، رنگی یافت
هنوز بویی از آن باده، در مشام من است
لبم ز شکر شکر لب تو، یابد، کام
چه شکرهاست مرا، کین شکر به کام من است
مرا که نام برآورده ام، به بدنامی
همین بس است، که در نامه تو نام من است
هزار ساله ره آمد زما و من تا دوست
اگر برون نهم از ما قدم، دو گام من است
به شام و صبح کنم یاد زلف و عارض تو
که ذکر زلف و رخت، ورد صبح و شام من است
به هر کجا که رسم پای باد، می بوسم
که او به دوست، رساننده سلام من است
چو بود کار دلم خام، چاره کارش
ز عقل می طلبیدم، که او امام من است
مرا ز مصطبه، خمار گفت کای سلمان
بیا که پختن آن کار، کار خام من است