جان من می رقصد از شادی، مگر یار آمدست؟!
می جهد چشمم همانا وقت دیدار آمدست
جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب
قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمدست؟
میرود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم
بر لبم، جان نیز پنداری بدین کارآمدست
زان دهان می خواهد از بهر امان، انگشتری
جان زار من که زیر لب، به زنهار آمدست
تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک
از فراقت روز برمن، چون شب تار آمدست
بی تو گرمی خورده ام، در سینه ام خون بسته است
بی تو گر گل چیده ام، در دیده ام خار آمدست
گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده است
همچو چنگ، از هر رگم، صد ناله زار آمدست
روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم، چو شب
در خیالم، آن زمان کان زلف و رخسار، آمدست
گر بلا بسیار شد، سلمان برو، مردانه باش
بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمدست