دل زجا برخاست مارا، وصل او برجا نشست
تا بپنداری که عشقش، در دل تنها نشست
خاست غوغایی ز قدش، در میان عاشقان
درمیان ما نخواهد، هرگز این غوغا نشست
گرچه از نخل وجود من، خلالی باز ماند
تا سرم باشد، نخواهم، همچو نخل، از پا نشست
مدتی شد تا دلم، در بند مشک زلف اوست
چون تواند بیش ازین، مسکین درین سودا نشست
من به وصلش کی رسم، جایی که باد صبحدم
تا به درگاهش رسد از ضعف تن، ده جا نشست
بهر دیدار جمالش، دل به راه دیده رفت
از پی دردانه و بیچاره در دریا، نشست
جز غمت، کاری نخواهد، بر ضمیر ما گذشت
جز رخت، نقشی نخواهد در خیال ما نشست
هر که را با شاهدی صحبت به خلوت داد دست
بی گمان با حوریی در «جنة الماوی » نشست
زینهار! امروز سلمان بامی و حوری نشین
چند خواهی بر امید وعده فردا نشست