" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٠: دلی چو زلفت، سر تا به پای، جمله شکست

دلی چو زلفت، سر تا به پای، جمله شکست
ز سر برآمده، در پا فتاده، رفته ز دست
ز من برید و به زلف بریده ات پیوست
به پای خویش آمد به دام و شد پابست
زهی! لطافت آن قطره ای که مهری یافت
ربوده گشت و ز تردامنی خویش برست
تو در حجاب ز چشمم، چو ماهی اندر سی
منم اسیر به زلفت چو ماهی اندر شست
همین که چشم تو صف های غمزه بر هم زد
نخست قلب سلیم شکستگان بشکست
چگونه چشم تو مست است و زلفت، آشفته؟
چنان بروی تو آشفته ام به بوی تو مست
ندانم آنکه خبر هست از منت، یا نیست
که نیستم خبر، از هر چه در دو عالم هست
بیار ساقی، از آن می، که می پرستان را
به نیم جرعه دردی، کند خدای پرست
وجود خاکی سلمان، هزار باره چو خاک
به باد دادی و زان گرد، بر دلت ننشست