" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٤: مشک ریزان می جهد، بادصبا، از کوی دوست

مشک ریزان می جهد، بادصبا، از کوی دوست
شاخه ای گویی ربودست، از خم گیسوی دوست
دوست می دارم نسیم صبح، را کو، در هوا
تا نفس می آیدش، جان می دهد بر بوی دوست
دوست را هر دو جهان، گر چه هوا دارند و من
دوستر می دارم، از هر دو جهان، یک موی دوست
جان به رشوت می دهم، باشد که بگشاید، نقاب
چون کنم نتوان به جانی بازکردن روی دوست؟
منصب سکان دولت گوی خوبی می زند
آن سر صاحب سعادت کوکه گردد کوی دوست
یار، در میدان دولت خانه وصلم، چو نیست
می کنم آمد شدی، پیش سگان کوی دوست
دوست دشمن پرورست ای دوستان تدبیر چیست؟
خوی او این است و من خو کرده ام با خوی دوست
ور نه به زورم می کشد یا می کشد، او حاکم است
من ندارم، زور دست و پنجه و بازوی دوست
دوستان گویند: مسلمان باز کش خود را ازو
می کشم خود را و بازم می کشد دل سوی اوست