نه قاصدی که پیامی، به نزد یار برد
نه محرمی، که سلامی بدان دیار، برد
چو باد راهروی صبح خیز می خواهم
که ناله سحر به گوش یار برد
صبا اگر چه رسول من است بیمار است
بدین بهانه مبادا که روزگار برد
فتاده ایم به شهری غریب و یاری نیست
که قصه ای ز فقیری به شهریار برد
من آن نیم که توانم بدان دیار شدن
صبا مگر ز سر خاک من غبار برد
تو اختیار منی از همه جهانیان و جهان
در آن هوس که ز دست من اختیار برد
غلام ساقی لعل توأم که چاره من
به جرعه می نوشین خوشگوار برد
بیار ساقی از آن می که می پرستان را
دمی بکار دارد و دمی زکار برد
میی میار که درد سر و خمار آرد
از آن می آرد که هوش آرد و خمار برد
هزار بار دلم هست و در میان دل نیست
درین میان دل سلمان کدام بار برد؟