" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٨٠: تو را آنی است در خوبی که هر کس آن نمی داند

تو را آنی است در خوبی که هر کس آن نمی داند
خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمی خواند
به رخسار تو می گویند: می ماند گل سوری
بلی می ماندش چیزی و بسیاری نمی ماند
نمی یارم رخت دیدن که چون می بیندت چشمم
ز معنی می شود قاصر، به صورت باز می ماند
شب ما روشن است امشب، بده پروانه تا خادم
ندراد شمع را بر پا، برد جاییش بنشاند
برافشان دست تا صوفی، بپایت سر در اندازد
درا دامن کشان تا دل، ز جان دامن برافشاند
بدورت قبله مستان چرا باد که باشد می؟
تو لب بگشای و با ساقی بگو تا قبله گرداند
قرار ما اگر خواهی، تو با باد سحرگاهی
قراری کن که زنجیر سر زلفت نجنباند
امید وصلت، امروزم به فردا می دهد وعده
برینم وعده می خواهد که یک چندی بخواباند
به گردی از سر کوی تو جانی می دهد سلمان
متاعی بس گرانست این بدن قیمت که بستاند