" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢١١: گر ز خورشید جمالت ذره ای پیدا شود

گر ز خورشید جمالت ذره ای پیدا شود
هر دو عالم در هوایش، ذره سان دروا شود
شمع دیدارش گر از نور تجلی پرتوی
افکند بر کوه، چو پروانه ناپروا شود
عاشق صادق چه داند کعبه و بتخانه چیست؟
هر کجا یابد نشان یار خود آنجا شود
در شب هجرش ببوی وعده فردای وصل
حالیا جان می دهم تا صبح تا فردا شود
صد هزار آیینه دارد شاهد مه روی من
رو به هر آیینه کآرد جان درو پیدا شود
در سرم سودای زلف توست و می دانم یقین
کین سر سودایی من، در سر سودا شود
خرقه سالوس بر خواهم کشید از سر ولی
ترسم این زنار گبری در میان رسوا شود
می زنندم بر درش، چون حلقه و من همچنان
همتی در بسته ام باشد که این در، وا شود