چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمی آید
مرا خود جز تو در خاطر، کسی دیگر نمی آید
خیال عارضت آبست، از آن در دیده می گردد
نهال قامتت سروست، از آن در بر نمی آید
مرا در دل همی آید که چون باز آیدم دلبر
دل از دستش برون آرم، ولی دلبر نمی آید
برآن بودم که چون دولت، در آید از درم روزی
به هر بابی که کوشیدم از آن در در نمی آید
مرا ساقی مده ساغر، که امشب می پرستان را
زیاد لعل او یاد از می و ساغر نمی آید
حریفان را فرود شد دم، بر آرای مطرب آوازی
بگو با ماه من کامشب، چرا خوش بر نمی آید
درازی شب هجران و سرگردانی سلمان
ز زلف خود بپرس از من، گرت باور نمی آید