" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٣: در مسجد چه زنی اینک در مکیده باز

در مسجد چه زنی اینک در مکیده باز
خیز مردانه قدم در نه و خود را در باز
مست رو بر در میخانه که مستان خراب
نکنند از پی هشیار در مکیده باز
تا به دردی قدح جامه نمازی نکنی
چون صراحی نتوان پیش بتان برد نماز
کشته عشق بتانیم، زهی عشرت و عیش!
مفلس کوی مغانیم، زهی نعمت و ناز!
بر سر کوی یقین کعبه و بتخانه یکی است
راه کوته کن و بر خویش مکن کار دراز
«هوی » صوفی چه کنی؟ آن همه زرق است و فریب
«های » مستان بشنو، کز سر سوزست و نیاز
مجلس خلوت انس است و حریفان سرمت
مطربان پرده در و غمزه ساقی غماز
خون قرابه بریزند که خود ریختنی است
خون آن ساده که پنهان نکند جوهر راز
به زبانی که ندانند بجز سوختگان
می کند شمع بیانی ز سر سوز و نیاز
حبذا حالت پروانه که در کوی حبیب
به هوای دل خود می کند آخر پرواز!
آنکه هوش و دل و دین برد به تاراج و برفت
گو تو باز آی که ما آمده ایم از همه باز
بنوازم ز ره لطف که سلمان امروز
در مقامی است که جز ناله ندارد دمساز