هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس
سست می جنبد صبا ای صبح کار توست و بس
پیش خورشیدی مرا کاریست وانگه غیر صبح
کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس؟
ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت
آفتاب از نور شمع آن شبستان مقتبس
بامه من گو فلان گفت: از غمت بر آسمان
می رسد فریاد من ای مه به فریادم برس!
من چو چشم ناتوانت خفته ام بیمار و نیست
جز خیال ابروانت بر سر من هیچکس
بارها از شوق رویست جان من می رفت باز
از قفا سودای مویت می کشیدش باز پس
در دو عالم یک هوس داریم و آن دیدار توست
می رود جان و نخواهد رفتن از جان این هوس
می فرستم هدهدی هر دم به پیشت و ز حسد
می زند طوطی جانم خویشتن را بر قفس
باز دست آموزم و سررشته ام در دست توست
خواه چون بازم بخوان خواهی برانم چو مگس
نیست سلمان کم ز خاری و خسی دامن مکش
ای گل خندان و ای آب حیات از خار و خس