" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦١: چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع

چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع
من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع
رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند
چاره ای اکنون بجز مردن نمی دانم چو شمع
می دهم سررشته خود را به دست دوست باز
گر چه خواهد کشت می دانم به پایانم چو شمع
آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین
سرگذشت خود همه شب باز می دانم چو شمع
دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من
برفشانی آستین من جان برافشانم چو شمع
بند بر پای و رسن در گردن خود کرده ام
گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع
گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم
ور نهی بر پای بندم بنده فرمانم چو شمع
احتراز از دود من می کن که هر شب تا به روز
در بن محراب ها سوزان و گریانم چو شمع
رحمتی آخر که من می میرم و بر سر مرا
نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع
مدعی گوید که سلمان او تو را دم می دهد
گو دمم می ده که من خود مرده آنم چو شمع