" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٩١: کمترین صید سر زلف کمند تو منم

کمترین صید سر زلف کمند تو منم
چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟
در درونم بجز از دوست دگر چیزی نیست
یوسفم اوست من آلوده به خون پیرهنم
درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم
آشنایی مددی دستی و پایی بزنم
جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟
یا سر چیست که در پای عزیزش فکنم؟
با خیال تو نگردد دگری در نظرم
جز حدیث تو نیاید سخنی در دهنم
شور سودای من و تلخی عیشم بگذار
بنگر ای خسرو خوبان که چه شیرین سخنم
قوت کندن سنگ ارچه چو فرهادم نیست
سنگ جانم روح القصه و جانی بکنم
ساقیا باده، که من بر سر پیمان توام
در من این نیست که پیمانه و پیمان شکنم
مظربا راه برون شد بنما، سلمان را
به در دوست که من گم شده در خویشتنم