خجالت دارم از کویت، ز بس درد سر آوردن
به پیشانی و روی سخت خاک پایت آزردن
چو مجمر گر برآرم زین درون آتشین دودی
ز روی مرحمت باید، بر آن دامن بگستردن
ندارم تاب سودای کمند زلف مه رویان
ولی اکنون چه تدبیرست چون افتاده در گردن
اگر کامم نمی بخشی، ز لب باری، دمی می ده
که از آب حیاتت من هوس دارم دمی خودرن
بده زان راح پرورده، بیادش ساقیا جامی
که می خوردن بیاد یار باشد روح پروردن
چرا در مجلست ره نیست یک شب تا در آموزم
ستادن شمع سان برپا برت خدمت به سر بردن
اگر قصد سرم داری نزاعی نیست سلمان را
ولیکن شرم می آید، مرا سر پیشت آوردن