هر دم به تیر غمزه دلم را چه می زنی؟
خود را گذاشتم به تو خود در دل منی
برهم زدند ابروی و چشم تو وقت من
خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمی زنی؟
ای رهروان عشق چو پرگار دورها
گردیده در پی تو به نعلین آهنی
سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ
مردم نهاده اند همه سر را به روشنی
ما و شرابخانه و صوفی و صومعه
او را می طهور و مرا دردی دنی
با من سخن غرضت دلخوشیم نیست
بر ریش پاره ام نمکی می پراکنی
امروز خاک پای سگ دوست شد کسی
کوکرد در جهان سری و دوش گردنی
ای باد اگر رهت ندهد پرده دار دوست
خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی
گویی که ای چو آب حیاتت به عینه
پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی
تو سرو سربلندی و چون سایه کار من
افتادگی و مسکنت است و فروتنی
سلمان تو در درون به هوای صنوبرش
غم را چه می نشانی و جان را چه می کنی؟