" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٧٤: می آیی و دمی دو سه در کار می کنی

می آیی و دمی دو سه در کار می کنی
ما را به دام خویش گرفتار می کنی
دین می خری به عشوه و دل می بری ز دست
آری توزین معامله بسیار می کنی
هر دم هزار بی سر و پا را چو زلف خویش
بر می کشی و باز نگونساز می کنی
دارم دلی خراب به غایت ضعیف و تو
هر جا غمی است بر دل من بار می کنی
از خواب، آن دو چشم گران خواب را ممال
زنهار فتنه ای را به چه بیدار می کنی
در حلقه های زلف خود آتش فروختی
وین از برای گرمی بازار می کنی
زان خط که گرد دایره روی می کشی
روز سفید ما چو شب تار می کنی
من پرده بر سرایر عشق تو می کشم
لیکن تو هتک پرده اسرار می کنی
سلمان چو آفتاب به کویش برآ چرا
چون سایه سجده پس دیوار می کنی