" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٧٨: گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی

گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی
روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو: با رخ من در قفای خود مرو
سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا می کند عیبش مکن
این چنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
دامن افشان خیز و یک ساعت چمان شو در چمن
تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهرا گردیده بودی گوی سیمین غبغت
کم زدی گوی بلاغت واعظ بسیار گوی
شانه سانم در سر سودای زلفت کرده سر
نیستم آیینه آئین کو کند خدمت به روی