" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٨٦: هزارت دیده می بینم که می بیند هر سویی

هزارت دیده می بینم که می بیند هر سویی
دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی
چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من
به بخت من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی
نمی ارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری
تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی
من آن باشم که بر تابم عنان از دست تو حاشا!
همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی
خطا می دانم و آهو به آهو نسبت چشمت
که چشم شیرگیر تو ندارد هیچ آهویی
سگان کوی تو دایم به جستجوی خون من
همی پویند و می بویند خاک هر سر کویی
ازان می در قدح خندد که می را هست ازو رنگی
ازان گل بی وفا باشد که در گل هست ازو بویی
ز سر می خواهم از بهر تو گویی بر تراشیدن
ولی چوگان تو سر در نمی آرد به هر گویی
دعاگوی تو بسیارند و سلمان از همه کمتر
ولی چون این دعاگویت بود کمتر دعاگویی