ایا شهی که غبار سپاه منصورت
عذار فتح به خط معنبر آراید
سوار همت تو گوی جاه در میدان
ببردی از خم چوگان چرخ برباید
اگر محاصره آسمان کند رایت
به یک دو ماهش هر نه حصار بگشاید
شها ز گردش گردون شکایتی است مرا
که ذکر آن به چنین حضرتی نمی شاید
منم که مریم فکر مسیح خاصیتم
به مدحت تو همه ساله روح می زاید
به فر دولت تو همتی است سلمان را
که نور خواستنش ز آفتاب عار می آید
اگر به تشنگیش جان به لب رسد حاشا
که پیش بحر به خواهشگری لب آلاید
چو پای صبر کشد در گلیم درویشی
سحر تجرد او ترک آسمان ساید
حطام فانی دنیا بدان نمی ارزد
که طوق منت آن گردنی بفرساید
طمع نمی کنم و خود چه سود از آن طمعی
که مرد را ببرد آب و نان نیفزاید
توقع است ز لطف توام که بهتر ازین
به حال من نظر التفات فرماید
بقای عمر تو بادا که بنده را به جهان
به غیر عمر تو چیزی دگر نمی باید