ما مریدان کوی خماریم
سر به مسجد فرو نمی آریم
زده در دامن مغنی چنگ
دامنش را ز چنگ نگذاریم
سالک رهنمای مشتاقیم
محرم پرده های اسراریم
ما به سودای یار مشغولیم
وز دو عالم فراغتی داریم
جان به بازار دل تلف کردیم
مفلس آن شکسته بازاریم
ساغر می که نشوه اش عشق است
ما به هر دو جهان خریداریم
بار جانیم و عقل سر باری است
کار عشق است و ما درین کاریم
ساقیا از خمار می میریم
شربتی ده به ما که بیماریم
بوسه ای ده به ما که تا به لبت
جان خود چون پیاله بسپاریم
ما نه از زاهدان صومعه ایم
ما ز دردی کشان خماریم
سرم از عشق قد اوست بلند
دل ز سودای زلف اوست به بند
روی او پشت توبه را بشکست
سرو از بیخ زاهدان بر کند
جام سیری دهد مرا هر دم
لب او کرده چاشنی از قند
هر که مجنون بند طره اوست
بند می بایدش چه سود از بند
مطربا پرده تیز کن به صبوح
تا درآید به خواب بخت نژند
در صبوحی که جام می خندد
صبح را گو بر آفتاب مخند
گر برندم به حشر با رندان
تا در آتش نهند همچو سپند
وز دگر سو گرفته دامن و من
این حکایت کنان به بانگ بلند
روی تو دیده گلستان است
موی تو ماه را شبستان است
قامتت داده سرو را تعلیم
زان ز سر تا به پای دستان است
دل اگر مست چشم توست مرنج
چه کند همنشین مستان است
هر که بیمار و دل شکسته توست
حال او حال تندرستان است
گل ما را سرشته اند به می
خاک ما گویی از خمستان است
عشق روی تو را دبستانی است
که خرد طفل آن دبستانی است
زاهدان را قدح کشان پایند
که به میخانه راه بنمایند
تا به مستی فرو نهند ز دوش
بار هستی و خوش برآسایند
به یقین و اعظان و دردکشان
بادپیما و باده پیمایند
ما به نقدیم در بهشت امروز
زاهدان در امید فردایند
ما و عشقیم و صحبت ما را
دوستان دگر نمی بایند
نفسی چند مانده است مرا
کز برم می روند و می آیند
پیش ما از برای آمد و شد
غیر جام و قدح نمی شایند
تو مبین آنکه صوفیان ظاهر
وعظ گویند و مجلس آرایند
می پرستان نگر که در معنی
سر فرازند و پای برجایند
خود به نوعی که زاهدان گویند
من گرفتم که بی سر و پایند
رویت افروخت آتش زردشت
زلفت آورد در میان زنار
در دل من خیالت آمد و گفت
لیس فی الدار غیرها دیار
جان فدای تو کرده ام بستان
سر به پیشت نهاده ام بر دار
ساقیا از شبانه مخموریم
از سرم باز کن بلای خمار
با خیال تو حق به جانب ماست
گر انا الحق زنیم بر سردار
اگرم قصد جان و سرداری
سر و جانم دریغ نیست ز یار
زاهدی دوش دعوتم می کرد
بعد پند و نصیحت بسیار
داد دستار و خرقه ام پنداشت
که مگر خرقه دارم و دستار
هر دو را بستدم گر و کردم
به منی می به خانه خمار
گفتمش، ما خراب و مخموریم
خیز و ما را به حال خود مگذار