" rel="stylesheet"/> "> ">

رباعی ها - قسمت اول

آمد سحری ندا ز میخانه ما
کای رند خراباتی دیوانه ما
برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
ز آن پیش که پر کنند پیمانه ما
ای آنکه تو طالب خدایی به خودآ
از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
اول به خودآ چون به خودآیی به خدا
کاقرار نمایی به خدایی خدا
با باد، دلم گفت که بادا بادا
با یار بگو و هر چند که بادا بادا
کانکس که مرا ز صحبت کرد جدا
شب با غم و رنج روز بادا بادا
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ار چه خوش آید همه را در عهدش
حقا که به چشم در نیامد ما را
از عهد و وفا هیچ خبر نیست تو را
جز وعده و دم هیچ دگر نیست تو را
سازند کمر ز دست عشاق به ناز
چون است کز این دست کمر نیست و را
با طبع لطیف از در لطف درآ
با نفس غلیظ ز ره جور میا
در هیزم و گل تاملی کن که جهان
آن را به تبر شکافت و این را به صبا
گفتم که مگر به اتفاق اصحاب
در موسم گل ترک کنم باده ناب
بلبل ز چمن نعره زنان داد جواب
کای بیخبران برگ گل و ترک شراب؟
درد آمد و گرد من ز هر سو بنشست
گه بر سرو چشم و گاه بر رو بنشست
چون دولت کار او به پایان برسید
آمد به ادب به هر دو زانو بنشست
اشکم ز رخ تو لاله رنگ آمده است
پای دلم از دلت به سنگ آمده است
آمد دل و در کنج دهانت بنشست
مسکین چه کند ز غم به تنگ آمده است
من با کمر تو در میان کردم دست
پنداشتمش که در میان چیزی هست
پیداست کز آن میان چه بربست کمر
تا من ز کمر چه طرف بر خواهم بست
ای ابر بهار خانه پرورده تست
ای خار درون غنچه خون کرده تست
ای غنچه عروس باغ در پرده تست
ای باد صبا این همه آورده تست
قسم تو اگر مراد گر حرمان است،
حظ تو اگر درد و اگر درمان است،
از گردش آسمان بباید دانست
کو نیز به حال خویش سرگردان است
در طیره ام از باد که آمد سویت
وز شانه که دست می زند در مویت
خود سایه که باشد که فتد در پیشت؟
خورشید که باشد که جهد در کویت؟
با مهر رخ تو بیش از این تابم نیست
وز دست خیالت همه شب خوابم نیست
از دیده به جای اشک از آن می ریزم
من خون جگر که در جگر آبم نیست
آتش ز دهان شمع دیشب می جست
ناگاه سپیده دم زبانش شکست
سررشته به پایان شد و تابش بنماند
روزش به شب آمد و بروزم بنشست
ما هم که رخش روشنی خور بگرفت
گرد خط او دامن کوثر بگرفت
دلها همه در چاه زنخدان انداخت
و آنگه سر چاه را به عنبر بگرفت
تا ناله بلبلم به گوش آمده است
دل با سر عیش نای و نوش آمده است
رگ از تن خشک چنگ برخاسته است
خون در تن جام می بجوش آمده است
با لعل لبت شراب را مستی نیست
با قد تو سرو را به جز پستی نیست
ما را دهن تو نیست می پندارد
با آنکه به یک ذره دراو هستی نیست
در معرض رویت قمر آمد به شکست
در رشته لعلت شکر آمد به شکست
موی تو ز بالا به قفا باز افتاد
ناگاه سرش بر کمر آمد به شکست
با آنکه دو چشم شوخ او عربده جوست
در شوخی و دلبری خم ابروی اوست
بالای تو چشم است که می یارد گفت
با دوست که بالای دو چشمت ابروست
آن یار که بی نظیر و بی مانند است
عقل و دل و جان به عشق او دربند است
در یک نظر از مقام عالی جان را
بر خاک نشاند و جان بدین خرسند است
آورد بهم تیر و کمان را در دست
تیر آمد و در خانه خویشش بنشست
آمد به سر تیرکمان خانه فرو
انصاف که نیک از آن میان بیرون جست
دیشب سر زلف یار بگرفتم مست
کز دست من دلشده چون خواهی رست
گفتا که شب است دستم از دست بدار
تا با تو نگیردم کسی دست به دست
قسمم همه درد است و دوا چیزی نیست
در سینه به جز رنج و عنا چیزی نیست
درد است گرفته سر و دستم در دست
دردا که به جز درد مرا چیزی نیست
مقصود ز احسان درم و دینار است
چندم دهی امید که زر در کار است؟
از بخشش اگر وعده امید است تو را
امید به دولت شما بسیار است
این اشک گریز پا که خونی من است
در خون من از عین زبونی من است
با اینهمه کز چشم من افتاد، دلم
با اوست که یار اندرونی من است
گل بین که ز عندلیب بگریخته است
با دامن با قلی در آمیخته است
بگذشته ز سحبان سخنی چون بلبل
وز دامن باقلی در آویخته است
شاها ز تو چشم سلطنت را نور است
در سایه چتر تو جهان معمور است
المنة لله که عدو مقهور است
بر رغم عدوی تو ولی منصور است
چون در سر زلف تو صبا می پیچد
سودای وی اندر سر ما می پیچد
چون زلف تو عقل سر پیچید از ما
دریاب که عمر نیز پا می پیچد
خالت که بر آن عارض مهوش زده اند
یارب که چه دلربا و دلکش زده اند
ای بس که در آرزوی رویت خود را
چشم و دل من بر آب و آتش زده اند
سیمین ز نخت که جان از آن بنماید
سیبی است که دانه از میان بنماید
در خنده بار دانه ماند لب تو
کز دانه لعلش استخوان بنماید
گل افسری از لعل و گهر می سازد
زر دارد و این کار به زر می سازد
یک سفره برآراست به صد برگ و نوا
دریاب که سفره سفر می سازد
این عمر نگر چه محنت افزای آمد
وین درد نگر چه پای برجای آمد
درد از دل و چشم من به تنگ آمده بود
کارش چو به جان رسید در پای آمد
در وصف لبت نطق زبان بسته بود
پیش دهنت پسته دهان بسته بود
ابروی تو آن سیاه پیشانی دار
پیوسته به قصد سرمیان بسته بود
آن را که می و مطرب دلکش باشد
در موسم گل چرا مشوش باشد
گل نیست دمی بی می و مطرب خالی
ز آنروی همیشه وقت گل خوش باشد
گل زر به کف و شراب در سر دارد
در گوش ز بلبل غزلی تر دارد
خرم دل آن کسی که چون گل به صبوح
هم مطرب و هم شراب و هم زر دارد
چون قسم تو آنچه عدل قسمت فرمود،
یک ذره نه کم شود نه خواهد افزود،
آسوده ز هر چه نیست می باید زیست
و آزاد ز هر چه هست می باید بود
دی سرو به باغ سرافرازی می کرد
سوسن به چمن زبان درازی می کرد
در غنچه نسیم صبحدم می پیچید
با بید و چنار دست بازی می کرد
زلف سیهت که بر مهت می پوید
در باغ رخت سنبل و گل می بوید
بر گوش تو سر نهاده و اندر گوشت
احوال پریشانی ما می گوید
هر لحظه ز من ناله نو می خیزد
پیری ز تنم خرابه ای انگیزد
پوسیده شده است خانه آب و گلم
هر جا که نهم دست فرو می ریزد
جان در طلب رطل گران می گردد
تن بر سر بازار مغان می گردد
مسواک به عهدم نرسیده است به کام
تسبیح ز دست من به جان می گردد
زلف تو همه روز مشوش باشد
خال تو از آن روی بر آتش باشد
چشم خوش بیمار تو در خواب خوش است
بیمار که خواب خوش کند خوش باشد
ترکم که مهش به پیش زانو می زد
با شاه فلک به حسن پهلو می زد
دل می طلبید و من بر ابرویش دل
می بستم و او گره به ابرو می زد
. . . م که همیشه آب خود می ریزد
افتاده ز پا، وز آن نمی پرهیزد
بر پای کنش به دست خویش از سر لطف
ای یار، که از دست تو بر می خیزد
سلمان، زر و اسب و کار و بارت بردند
سرمایه روز و روزگارت بردند
بعد از همه چیز داشتی وقتی خوش
آن وقت خوشت نیز به غارت بردند
ای خواجه دوای درد ما کی باشد؟
وین وعده و انتظار تا کی باشد؟
گویند که آخرین دوا کی باشد
راضی شدم آخر آن دوا کی باشد؟
از شمع جمال تو دلم تاب کشد
از جام لبت خرد می ناب کشد
این مردمک دیده تر دامن من
تا چند ز چاه ز نخت آب کشد؟
روزی که سمن بر لب جو برروید
خرم دل آنکس که لب جو جوید
از مطرب آب بشنود ناله که او
بر رود خوشک ترانه ای می گوید
سوز تو جگر کباب می گرداند
اندوه تو دل خراب می گرداند
از حسرت مجلس تو ساقی شب و روز
در چشم پیاله آب می گرداند
دستت چو به کارد کلک را بتراشید
دانی سر انگشت تو چون بخراشید؟
چون گوهر مواج کف و گل بودند
تیغت ز تحیر سر انگشت گزید
دیشب که نگار دلستان می رقصید
با او به موافقت جهان می رقصید
هر دم به هوای او دلم بر می جست
هر لحظه بیاد او زمان می رقصید
بر زلف تو چون باد وزیدن گیرد
از هر طرفی مشک وزیدن گیرد
چون در لبت اندیشه باریک کنم
خون از رگ اندیشه چکیدن گیرد
دل با رخ تو سر تعشق دارد
چون سوختگان داغ تشوش دارد
در وجه رخ تو جان نهادیم نه دل
کان وجه به نازکی تعلق دارد
یک زخم غمت هزار مرهم ارزد
خاک قدمت تاج سر جم ارزد
چشم تو سواد ملک حسن است از آنک
یک گوشه به ملک هر دو عالم ارزد
خواهم که مرا مدام آماده بود
جام و می و شاهدی که آزاده بود
چندان بخورم باده که چون خاک شوم
این کاسه سر هنوز پر باده بود
ز آن رو که هوا، بوی خوشت می گیرد
دل را دمی از باد هوا نگریزد
بر باد هوا بید به بویت ارزد
در پای صبا شمع به عشقت میرد