شبی بنده را شاه پیروز بخت
طلب کرد و بنشاند در پیش تخت
درآمد ز راه سخن گستری
سخن راند از نظم در دری
که از در معنی چه پرورده ای؟
ز دریای خاطر چه آورده ای؟
بیاور ز نو گوهری پر ثمن
که داند خرد لایق گوش من
در گنج معنی دلم باز کرد
سخن را ز هر گونه ای ساز کرد
گهرهای من شاه در گوش کرد
شکرهای نغزم همه نوش کرد
ز من نامه ای خواست اندر فراق
که آن نامه باشد سراسر فراق
برین طرز نظمی روان از نوی
بیارای در کسوت مثنوی
طلب کردم آن را به هر کشوری
ز هر قصه خوانی و هر دفتری
پس از روزگار کهن روزگار
در آموختم داستان دو یار
که با یکدیگر هر دو را مدتی
دم صحبتی بود و خوش صحبتی
یکی پادشاه جهان جلال
یکی آفتاب سپهر جمال
یکی داور کشور آب و گل
یکی حاکم خطه جان و دل
یکی بر فلک سوده پر کلاه
یکی تکیه گه جسته زلفش ز ماه
به ملک جلال آن یکی شاه بود
به اوج جمال این یکی ماه بود
چنان بود با ماه شه را نظر
که از جان خود داشتش دوست تر
به آخر میانشان جدائی فتاد
که کس در بلای جدائی مباد
به فرمان دارای فرمان روان
نهادم من آغاز این داستان
که تا ماند از من بسی روزگار
به گیتی از این داستان یادگار
همی خواهم از داور کردگار
که چندان امانم دهد روزگار
که ده نامه زین نامه خسروی
دهم جلوه در کسوت مثنوی
سخن را برآرم به خورشید نام
به نام شهنشاه سازم تمام
کنون از زبان من ای هوشیار
بیا گوش کن قصه آن دو یار