" rel="stylesheet"/> "> ">

آغاز داستان

شنیدم که شاهی به ایران زمین
سزاوار دیهیم و تاج و نگین
زرافشان چو خورشید در گاه بزم
سرافشان چو شمشیر در گاه رزم
ز آب کفش بحر گریان شده
ز تاب تفش ببر بریان شده
اگر با فلک در کمر دست کین
زدی آسمان را زدی بر زمین
به رمح از فلک عقده را می گشود
ز چوگان او گوی مه می ربود
چو دستش کمان را بیاراستی
ز هازه ز هر گوشه برخاستی
چو بر گوش مرکب نهادی سنان
بد اندیش از دست دادی عنان
عطارد چو کلکش نهادی قدم
زدی خامه را پای کردی قلم
زهی زور دست شهنشاه زه
که بست از سر دست بر چرخ زه
همه رادی و مردی و بخردی
ز سر تا به پا فره ایزدی
قدش در لطافت که جانی است پاک
فرو برده آب روان را به خاک
اگر مانی آن روی دیدی یقین
به هم برزدی صورت نقش چین
خرامان قدش با رخ ماهتاب
چو سروی که بار آورد آفتاب
چو خورشید ماهیش منظور بود
ز سر تا قدم پاره نور بود
فرشته نهادی، پری پیکری
لطیفی، ظریفی، هنر پروری
ز سر تا به پا و ز پا تا به سر
همه جان و دل بود و هوش و هنر
دو گنجش نهان در دو کنج دهن
نبودش در آن کنج گنج سخن
ز شور لب لعل شیرین وی
به تلخی همی داد جان جام می
به هر گوشه نرگسش دلربا
در آن گوشه ها جاودان کرده جا
جوانی به قد راست، چون نیشکر
تراشیده اندام و بسته کمر
لبانش سراسر ز قند و نبات
دهانش لبالب ز آب حیات
از او پر هنرتر جوانی نبود
به حسن رخش دلستانی نبود
ز معشوق عاشق بخوبی بسی
فزون بود و دانست این هر کسی
خرد وزنشان کرد با یکدگر
به شیرینی این بود از آن چرب تر
در آئینه می دید رخسار خویش
که او بود صد ره به از یار خویش
ولی عشق را به چنین ها چه کار؟
هوی پادشاهی است بس کامگار
گهی خیمه را بر سرابی زند
گهی برکند، بر سر آبی زند
گهش راه روم است و گه زنگبار
گهش جای هند است و گه قندهار
شهنشاه را مونس و یار بود
شب و روز دلجوی و دلدار بود
مه و سالشان چون مه و آفتاب
نظر بود با هم به روز شباب
کشیدی گه و بیگه از جام کی
به شادی روی دلارام می
چو چشم و لب خویشتن کامیاب
گهی در شکار و گهی در شراب
چو ابروی خود گاه در بوستان
کشیدند بر گلستان سایه بان
چو خورشید تابان به فصل بهار
مبارک شده هر دو بر روزگار
«چو شیر و شکر با هم آمیخته »
چو جان و خرد در هم آویخته