چو خسرو سخن های شیرین شنید
ز شیرینیش لب به دندان گزید
ز ناز دو چشمش ملک مست بود
ز سودای او رفته از دست بود
بدو گفت ای سرو دلجوی من
گل مهربان وفا خوی من
همه روزه ام یار و مونس توئی
شب تیره ام شمع مجلس توئی
تو ای آنکه گوئی ز سر تا به پای
به دلخواه من آفریدت خدای
پری یا ملک، یا بنی آدمی
چو انسان عینی، همه مردمی
تو عمری، از آن نیست هیچت وفا
چو صبحی، که پیوسته بادت بقا
سعادت رفیق جوانیت باد
فزون از همه زندگانیت باد
نکوئی ز حسن نکوئی تو را
چه می باید ای دوست غیر از وفا
به بازی سخن تلخ می گفت شاه
چو آتش برافروخت زین طیره ماه
رخ شمع مجلس پر از تاب شد
در آن تاب چشمش پر از آب شد
گهر ریخت از جزع و در از عمیق
به آواز گفت ای سروشت رفیق
منم بنده شاه تا زنده ام
به سر در رکاب تو تا زنده ام
چنین بی وفا از چه خوانی مرا؟
بجور از در خود، چه رانی مرا؟
تراکار، شاهی، مرا بندگی است
درین راه رسمم سرافکندگی است
چو در زندگانی جفا می برم
من این زندگانی کجا می برم؟
چو من بی وفایم همان به که من
نیایم ازین پس درین انجمن
بگفت این و برخاست از پیش شاه
ز مجلس بتابید رخشنده ماه
چو آزاد سروی پر از باد سر
روان گشت و از مجلس آمد به در