" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٥

روان رفت و آورد پا در رکاب
دلی پر ز تاب و سری پر عتاب
تکاور برانگیخت مانند باد
سر اندر بیابان و صحرا نهاد
گهش سایه می ماند باز از رکاب
گهی در پیش قطره می زد سحاب
ز خاک زمین داشت گردی هوا
که بر دامنش می نشینی چرا؟
ز آن رو که بر تخت او پشت کرد
چه بنشست در وجه او غیر گرد
جهان را همه ساله آئین و خوست
جدائی فکندن میان دو دوست
همانا حسد برد بر حالشان
زمانه تبه کرد احوالشان
رخ عشقشان گر چه بس خوب بود
از آرایش هجر محجوب بود
از آن تا بدانند قدر وصال
به هجران فلک دادشان گوشمال
کسی تا به هجران نشد پایمال
ندانست قدر زمان وصال
وصال آورد رخنه در کار عشق
جدائی کند گرم بازار عشق
ازین سوی شبگیر چون شاه چین
در آورد خنگ فلک را به زین
درآمد از آن خواب نوشین ملک
پریشان ز غوغای دوشین ملک
دلش بود در بند سودای یار
وز آن مستی دوش در سر خمار
ندانست کز دست بازش برفت
دل آزرده شد دلنوازش برفت
یکی گفت کآن روشنائی چشم
شب تیره شد در سیاهی به خشم
شهنشاه پیچید در خویشتن
ولی راز نگشود بر انجمن