دل از بزم یکبارگی برگرفت
به ترک می و جام و ساغر گرفت
می از دست ساقی نمی کرد نوش
به گفتار مطرب نمی داد گوش
نمی داد در پیش خود راه نی
همی ریخت بر خاک ره خون می
گهی سنگ زد بر سبوی شراب
گه از کاسه بربست دست رباب
گذشت از گل و باغ و صحرا همه
که با یار خوش باشد آنها همه
نه پروای باز و نه رأی شکار
که بازش نمی آمد آنجا به کار
ندیدی به غیر از خیال رخش
نجستی بجز طلعت فرخش
ملک چون جدا ماند از یار خویش
خیال نگارینش آمد به پیش
خیالی نمودش سحرگاه دوست
شد از جای و برجست و پنداشت اوست
گهی دست کردی چو زلفش دراز
که چون گیسویش در برآرد به ناز
به غیر از خیال رخ دلبرش
نیامد شب تیره کس بر سرش
چو آغوش بهر کنارش گشود
نظر کردش اندر میان هیچ بود
به خورشید گفتی بر آن رخ متاب
مبادا که آزرده گردد ز تاب
به باد صبا لابه کردی سحر
که آهسته بر راه او می گذر
مبادا که چشمش که خوش خفته است
همان زلف مشکین که آشفته است
به آواز پایت درآید ز خواب
رود از حدیث تو ناگه به تاب
دلم را ز خاک درش باز جو
وگر یابی آنجاش آهسته گو
که من دورم ای دل ز جانان تو
تو با جان خوشی، ای خوشا جان تو
تو نزدیکی ای دل بر آن دل گسل
مرا چاره ای کن که دورم ز دل
شب تیره اش دیده دمساز بود
خروش و فغانش هم آواز بود
ز سودای دل نامه ای زد رقم
سیاهی ز دل ساخت مژگان قلم