" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٨

ازین پیش خوش طوطئی نغزگوی
به گفتار از اهل سخن برده گوی
قضا را بدست لطیفی فتاد
به گفتار نغزش دل و هوش داد
ز پولاد چین ساختش خانه ای
در آن خانه بنهاد هر دانه ای
برایش نبات و شکر می خرید
به خوشتر نباتیش می پرورید
حسد برد بر حال او روزگار
شدش لقمه عافیت ناگوار
به دل گفت چندین درین تنگنای
چرا باشم آخر بدین پر و پای؟
چه گفتم که بود آن سخن ناپسند
که هستم به زندان آهن به بند؟
فراخ است روزی و روی زمین
چه باشم در این خانه آهنین؟
چو این رأی بد با خود اندیشه کرد
برون رفتن از جای خود پیشه کرد
به بومی شد آن طوطی بلهوس
که از بوم نشناختش باز کس
نخوردی بجای برنج و شکر
بجز ریزه سنگ و خون جگر
متاعی که او داشت نخرید کس
سخن هر چه او گفت نشنید کس
چو حالش ز نعمت به محنت کشید
بجز بازگشتن طریقی ندید
به زحمت سفر کرد و راحت گذاشت
در آخر بدانست که اول چه داشت
بجائی که وقتت خوش است ای پسر
نمی بایدت کرد زآنجا سفر
مکن دولت عافیت را رها
مینداز خود را به خود در بلا
مکن دست آز و هوس را دراز
به چیزی که بخشیده اندت بساز
اگر مور را آز کمتر بدی
چرا پایمال همه کس شدی؟
گل رفته از بوستان چون شنید
نسیم صبا از گلستان دمید
همی خوست کآید به باغ و بهار
ولی داشت از شرم در پای خار
به ناچار بشکست بازار خویش
دگر باره آن رنجش آورد به پیش
نه بر جای خود نازی آغاز کرد
سر قصه های کهن باز کرد
دوات و قلم خواست آن مه چو تیر
ز مشک ختن زد رقم بر حریر
ستردی همه سرنوشت قلم
همی شست خونی به خون دم به دم
چو سطری نوشتی به خون جگر
صنم هم به مژگان خوناب تر
نخست آفرین کرد بر دادگر
بر آن آفریننده ماه و خور
که حسن رخ دلبران او دهد
هوی در دل عاشقان او نهد
کسی در نبندد دری کو گشود
ز کاری که کرد او پشیمان نبود
مه ار داشتی اختیاری به کف
نرفتی به برج و بال از شرف
کسی را جز او در میان نیست دست
ازو دان جز او را مدان هر چه هست
ازو رحمت و فضل بادا نثار
شب و روز بر حضرت شهریار
خداوند دیهیم و تخت مهی
شهنشاه اقلیم فرماندهی
برآرنده آفتاب از نیام
نماینده فر و احشام شام
به صبح حبیبان که آن روی تست
به شام غریبان که آن موی تست
به خاک کف پات یعنی سرم
که از خاک پای تو در نگذرم
کمین بنده برگرفته ز راه
رساننده بر اوج خورشید و ماه
از آن پس که بر مه سرافراخته
به خاک سیاهش درانداخته
سر بندگی بر زمین می نهد
بسی بوسه بر خاک ره می دهد
چو خورشید بودم منت در حضور
کنون ذره وارم ز خورشید دور
چو شاخ گیا کو نیابد هوا
چو ماهی که از آب گردد جدا
ز هجران روی تو پژمرده ام
تو باقی بمانی که من مرده ام
تو تا همچو ابرم برفتی ز سر
ز برگ رزان هر دمم خشکتر
مگر سایه ای بر سر آری مرا
دگر تازه و تر برآری مرا
مرا جان برای تو باشد عزیز
وگرنه ملولم من از عمر نیز
به چشم تو می بندم از دیده خواب
همیشه خیال تو جویم در آب
به شب ناله ام بر ثریا رسد
ز مژگان سرشکم به دریا رسد
شبی ملتفت گر ز حالم شوی
ز صد ساله ره ناله ام بشنوی
اگر بی وفایند ارباب حسن
درین حسن روی مرا باب حسن
مخوان خوب را بی وفا کآن خطاست
که خود پیش من حسن، حسن وفاست
سگ و بی وفا هر دو پیشم یکی است
مرا بی وفا خواندت شرط نیست
نه کج رفت بد عهد را سگ مخوان
که گر بشنود سگ برآرد فغان
که سگ حق نعمت شناسد نکو
ولی هیچ حقی نمی داند او