چو در نامه احوال خود باز راند
فرستاده شاه را پیش خواند
رخ و دیده مالید بر پای او
زر افشاند وگوهر به بالای او
سر نامه بوسید و پیشش نهاد
حکایت زهر گونه می کرد یاد
که گر بر درش جای خود دیدمی
بر این نامه خود را به بپیچیدمی
چو گرد آمدی با تو این خاکسار
بر آن در گر از من نبودی غبار
دگر بار گفتش که ای چاره ساز
مگیر از من خسته دل پای باز
تو می آئی و می روم زین سپس
که پیشم گرامی تری از نفس
به آمد شدت زنده است این بدن
گر آمد شدن کم کنی وای من
برو که آفریننده یار تو باد
خلاص من از رهگذار تو باد
از آن ماهر و قاصد اندر گذشت
چو باد وزان شد در این پهن دشت
روان پشت برآفتاب بهار
رخ آورد در سایه کردگار
چو برق دمان هر نفس می جهید
در و دشت و کهسار را می دوید
بیامد دوان تا در شهریار
چو خرم نسیمی به باغ بهار
چو بر تخت روی شهنشاه دید
تو گفتی که بر آسمان ماه دید
سریر شهنشاه را بوسه داد
زبان دعا و ثنا برگشاد
که شاها خدای تو یار تو باد
مراد دل اندر کنار تو باد
مر آن نامه را پیش تختش نهاد
ملک برگرفت و بر آن بوسه داد
چو بگشود آن نامه را شاه سر
چو برگ سمن کردش از ژاله تر
ببارید بر سرخ گل اشک زرد
وز آن سنبلستان خط آب خورد
چو پیغام کردش ز لب پیش او
نمک ریخت پندار بر ریش او
قرار و شکیب درونش نماند
زمانی مجال سکونش نماند
ز دل آتش دیگرش برفروخت
در افتاد و اسباب صبرش بسوخت
هوای دلش آن سخن تازه کرد
همان عهد و مهر کهن تازه کرد
دگر باره زد رأی کلک و دوات
دلش کرد سودای کلک و دوات
به نامه نوشتن قلم برگرفت
قلم وار سودائی از سر گرفت
برآمد ز سوداش جان دوات
سیه شد همی دودمان دوات
قلم را ز سر برتراشید پا
بنام خداوند بی انتها
چو دیباچه حمد حق شد تمام
شهنشاه کرد ابتدای سلام
سلامی که جان را روان می دهد
به بوی خوشش یار جان می دهد
سلامی غلامیش باد بهار
سلامی سیاهیش مشک تتار
سلامی چو باد صبا در چمن
که خیزد ز برگ گل و نسترن
بر آن طلعت کامرانی من
بر آن حاصل زندگانی من
چو خورشید تابان مبارک نظر
چو صبح دلفروز فرخ اثر
نگار چگل، زبده آب و گل
چه آب و چه گل؟ سر به سر جان و دل
نیازم به دیدار تست آنچنان
که باشد تن بی روان را به جان
به روز غریبان بی برگ و جا
به سوز یتیمان بی دست و پا
به فریاد مظلوم در نیمه شب
به نومیدی جان رسیده به لب
کزین بیش در درد دوری مرا
مدار و مفرما صبوری مرا
همین دم دو اسبه شتابی مگر
وگرنه مرا در نیابی دگر
گذر کن که دوری به غایت رسید
نظر کن که وقت عنایت رسید
گرم هست عیبی بدان کم نگر
وگر رفت سهوی از آن درگذر
ز سوز دلم آتشی در گرفت
در افتاد و گیتی سراسر گرفت
نظامی که امروز حسن تو راست
بدان کز پریشانی حال ماست
از آن است سروت چنین سرفراز
که پروردش این جوی چشمم بناز
اگر نیستی در پی ات چشم من
تو نشناختی پایه خویشتن
تو این آبرو گر ز خود دیده ای
همانا که قصه نشنیده ای