دگر روز گردنکشان را بخواند
حکایت در این باب بسیار راند
سران سپهدار برخاستند
اجازت به عرض سخن خواستند
که شاها کسی جنگ گیلان نکرد
که آن جایگه نیست جای نبرد
نکرده است کس عزم این رزم جزم
نخست است فکرت دگر باره رزم
به هر کاری اندیشه باید نخست
همه کار از اندیشه آید درست
چو گردنکشان را صنم دید سست
بدانست کز چیست، رنجید چست
به شاه جهان گفت که ای پادشاه
به کام تو بادا همه سال و ماه
چو قسم من است این همه گنج و بزم
چرا دیگری را رسد رنج رزم؟
چو صافی این باده من می خورم،
بود دردی اش نیز هم در خورم
به اقبال دارای پیروزگر
من این رزم را بسته دارم کمر
ملک را موافق نیامد سخن
ولیکن ستودش در آن انجمن
چو خالی شد از سروران بارگاه
شهنشاه گفت ای دل افروز ماه
تو دانی که امروز در انجمن
چه گفتی به قصد دل و جان من؟
تو قصد سر دشمنان می کنی
و یا بیخ عمر مرا می کنی؟
به روز این حکایت دگر دم مزن
ازین در مپیمای با من سخن
شکر لب به گفتار بگشاد لب
که شاها نگفتم سخن بی سبب
برآنند ایشان که در کارزار
نمی آید از دست من هیچ کار
مرا بلبلی در گلستان بزم
شمارند و خود را عقابان رزم
برآنم که ایشان خطا می کنند
در این کار بر من جفا می کنند
چنان خواهم ای نامور شهریار
که مردان بدانند در کارزار
که ایشان کیانند و من کیستم
بر این در عزیز از پی چیستم
بدو گفت کای یار جانی من
مجو تلخی زندگانی من
نشد حاصل از داغ هجرم فراغ
چرا می نهی بر سر داغ، داغ؟
مرو از برم برگ دوریم نیست
ز تو احتمال صبوریم نیست
تو بی من توانی به هر حال زیست
مرا نیست ازین دستگه چاره نیست
اگر ز آنکه رأی تو خواهد چنین
مرا نیست رأی دگر غیر از این
سپاه من و ملک من ز آن تست
همه کشور من به فرمان تست
بخواه آنچه می خواهی از خواسته
ز مردان و اسبان آراسته
صنم روی مالید بر روی خاک
شهنشاه را گفت: روحی فداک!
ملک نیز چون دید که آن نیکخواه
سخن را نمی گوید الا به راه
به ناچار فرمود تا سرکشان
همه نامداران و لشکرکشان
سراپرده از شهر بیرون برند
درفش همایون به هامون برند
سحر گه که زد خسرو آسمان
سراپرده صبح بر خاوران
بینداخت شب خیمه های سیاه
زد از زر فلک فلکه بارگاه
ببستند بر پیل روئینه خم
دمیدند دم در دم گاو دم
ز آواز کوس و دم کره نای
برآمد دل کوه خارا ز جای
درفش درفشان برافروختند
زهر سو سپاهی برون تاختند
هنرمند مردان با برگ و ساز
سر جعبه ها را گشادند باز
ز پولاد و خفتان و آهن کلاه
بیاراست از پای تا سر سپاه
درآمد ز هر سو سپه فوج فوج
زمین شد چو دریای چین پر ز موج
ز نیزه زمین چون نیستان شده
دلیران چو شیران غران شده
سپهدار خوبان خیل ختن
به هر سو خرامان در آن انجمن
به زیر اندرش نقره خنگی چو آب
چو بر پشت صبح دمان آفتاب
ز بس کوهه زین مرکب سوار
تو گفتی پلنگ است در کوهسار
همی تاخت در جامه آهنین
چو تابنده گوهر ز پولاد چین
میانی ز چشم تصور نهان
درآویخته خنجری ز آن میان
چو یک قطره آب اندر آمیخته
چو کوهی به موئی درآویخته
شهنشه بیامد سپه بنگریست
چو گردون زمین را همه خیمه دید
سیاهی لشکر کرانی نداشت
کسی از شمارش نشانی نداشت
به لشکر گه خویش چون بنگرید
لبش گشت خندان دلش می گریست
به دل گفت جان من است این جوان
که جان را فرستد بر دشمنان؟
که کرد این که من در جهان می کنم؟
ز تن جان خود را روان می کنم
مگر، این چنین کرد یزدان نصیب
که مه بیشتر وقت باشد غریب
پس آن خسرو خاوری را براند
شکر پاره لشکری را بخواند
بر آن لشکرش میر و سالار کرد
دل و گوش او پر ز گفتار کرد
که: رو، بخت پیروز یار تو باد
مراد دل اندر کنار تو باد
به هر جا که اسبت فراز آمده
دو اسبه ظفر پیشباز آمده
برای وداعش ملک در کنار
گرفت و ببارید خون بر کنار
سپهدار بوسید پای ملک
بسی گفت در دل دعای ملک
روان شد وز آنجا ملک بازگشت
دگر باره با ناله دمساز گشت
دری بار بر شادمانی ببست
چو یعقوب در بیت احزان نشست
به غیر از غم یار چیزی نخورد
بجز وصل او آرزوئی نکرد
شبی صورت یارش آمد به پیش
به زاری همی گفت با یار خویش
که ای جان من کرده از تن سفر
و یا روشنائی دور از نظر
کجائی و چونی و حال تو چیست؟
که بر حال من مرغ و ماهی گریست
به قصد عدو مرکب انگیختی
ولی خون احباب خود ریختی
چنان است بر دشمنانت نظر
که از دوستان نیست هیچت خبر
ببخشای بر زندگانی من
بیا رحم کن بر جوانی من
اگر دشمن از دوستانت خبر
بیابد، بگوید به من خون جگر:
به جانت که صبر و قرارم نماند
دگر طاقت انتظارم نماند
اگر باز بینم جمالت دگر
نگردم جدا از وصالت دگر
نیارم زدن دم ز سوز درون
که می آید از سینه آتش برون
بود شرح حالم نوشتن محال
در آئینه دل ببین روی حال