وز آن سو سپهدار خوبان چین
بیاورد لشکر به گیلان زمین
همه راه پر بیشه و کوه بود
رهی تنگ و لشکر بس انبوه بود
درختان سر افراشته بر فلک
سر و بیخشان بر سما و سمک
بلندی کوهش بدان پایگاه
که تیغش خراشید رخسار ماه
سر کوه سوده فلک را کمر
چو کوه و کمر هر دو با یکدگر
شده بر کمر کوه را حلقه یار
مقیمانش را اژدها یار غار
همه کوه و هامون گیاه و کیا
کیایی نهان در بن هر گیاه
هوایش به حدی چنان بود گرم
که چون موم می شد دل سنگ نرم
خبر چون به سالار گیلان رسید
که آمد درفش سپاهی پدید
فرستاد از هر سوئی لشکری
به هر مرز و بومی و هر کشوری
سپاهی بیاورد مانند کوه
کز آن کوه و هامون همی شد ستوه
بیاراستند آن سپه کوه و در
به خشت و تبرزین و گیلی سپر
بدان مرز گفتی که هر مرد کشت
برآمد بجای علف تیغ و خشت
دو لشکر رسیدند با یکدگر
پر از کین درون و پر از باد سر
دو کوه گران در هم آویختند
دو دریا به یکدگر آمیختند
ز باریدن تیغ و گرد و غبار
هوا گشت چون ابر پولاد بار
فلک را دم کر و نای از خروش
در آن روز کر کرد چون صخره گوش
نهان گشت روی هوا در غبار
علم می فشاند آستین بر غبار
در افکند دریا بر ابرو گره
بپوشید در آب ماهی زره
سر سرکشان از دم تیغ چاک
زنان زیر لب خنده زهرناک
به ضرب تبر سر ز هم وا شده
چو پسته درو مغز پیدا شده
فتاده ز سر مغز گردان برون
بر آن مغز شمشیر گریان به خون
شد از گرد تاریک چرخ برین
زمین آسمان، آسمان شد زمین
رخ لعل فرسوده در زیر نعل
ز خون آهنین نعل ها گشته لعل
چکاچاک شمشیر بد هولناک
دل کوه شد ز آن چکاچاک چاک
چو در خود گردان تبر زرین نشست
گذشت از سر و تن تبرزین شکست
نمی خورد جز آب خنجر جگر
نمی کرد جز تیر بر دل گذر
سپهدار ایران چو باد وزان
که خیزد به فصل خزان در رزان
به هر سو که مرکب برانگیختی
سر از تن چو برگ رزان ریختی
گهی راند بر چپ گهی سوی راست
ز هر سو چو دریای چین موج خاست
سپاه بد اندیش را روی بست
چو زلفش سراسر به هم درشکست
چنین تا به سر خیل گیلان رسید
سپهبد چو عکس درفشش بدید
به دل گفت کاینجا درفش است و مشت
عنان را بپیچید و بر کرد پشت
صف لشکر از جای برکنده شد
به هر سوی لشکر پراکنده شد
سراسیمه در دشت و کهسار گشت
دو روزی و آخر گرفتار گشت
وز آن پس در آن مرز ماهی نشست
در عدل و بیداد بگشاد و بست
چو آمد همه کار گیلان بساز
به پیروزی و خرمی گشت باز
در آندم که سلطان نیلی حصار
ظفر یافت بر لشکر زنگبار
ببستند بر کوهه پیل کوس
هوا شد ز گرد زمین آبنوس
سپه را ز گیلان به ایران کشید
خبر چون به شاه دلیران رسید
بفرمود تا سروران سپاه
سراسر پذیره شدندش به راه
بیامد سپهدار پیروز جنگ
درفشی پس و پشت فیروزه رنگ
شده لعل رخسارش از آفتاب
ز برگ گل لعل ریزان گلاب
نشسته بر اطراف رویش غبار
چو برگرد مه گرد مشک تتار
قدش رایت لشکر و دلبری
سر رایتش خسرو خاوری
دو مشکین کمند و دو زنجیر مو
فرو هشته بر آفتاب از دو سوی
ز یک سو سر دشمنان در کمند
ز یک سو دل دوستانش به بند
رخش در فروغ جمالش به تاب
کشیده سپهر در رخ آفتاب
کجا رانده او ادهم رهنورد
شده عنبر اشهب آنجا به گرد
بیامد چنین تا به درگاه شاه
فرود آمد و رفت در بارگاه
چو از دور تاج شهنشه بدید
نیایش کنان پیش تختش دوید
سر بخت بنهاد در پیش تخت
شهنشه گرفتش در آغوش سخت
ملک مدتی آب حیوان طلب
همی کرد تا باز خوردش به لب
بپرسیدش از رنج و راه دراز
که چون آمدی در نشیب و فراز؟
بسی منت از داور دادگر
که باز آمدی دوستکام از سفر
بفرمود تا مطرب دلنواز
ز ساز آورد بزم عشرت به ساز
پری چهره آن جام جمشید و کی
درآورد رخشان ز خورشید می
درافکند بحری به کشتی زر
که در وی نمی کرد کشتی گذر
ملک تشنه آن جام می بستدش
چو کشتی که دریا کشد در خودش
به شادی روی صنم نوش کرد
زمان گذشته فراموش کرد
بفرمود دارای گیتی ستان
به گنجور تا حملهای گران
به پیلان ز گنجینه بیرون برد
کلاه و کمر کوه کوه آورد
نخستین از آن سرکشان، پادشاه
چو خورشید بخشید خلعت به ماه
چو چرخش قبای مرصع بداد
چو مهرش ز زر تاج بر سر نهاد
دل و جان بر او کرده ایثار بود
چه جای زر و اسب و دینار بود؟
به نام آوران و سران سپاه
قبا و کمر داد و رومی کلاه
در گنج بگشاد و دینار داد
به لشکر زهر چیز بسیار داد