دلا پیش از آن کز جهان بگذری
بر آن باش کاول ز جان بگذری
کسی کو تواند گذشت از جهان
بر او خوار و آسان بود ترک جان
بسا درد و حسرت که زیر ز می است
دل خاک پر حسرت آدمی است
همه سرو بالاست در زیر خاک
چو گل کرده پیراهن عمر چاک
زمانه برآمیخت چون گل به گل
تن نازنینان چین و چگل
به هر پای کآن می نهی بر گذر
سر سرفرازی است، آهسته تر
نگوئی که خاکش بفرسوده است
که او نیز چون تو کسی بوده است
کجا آن جوانان نو خاسته؟
کجا آن عروسان آراسته؟
کشیدند در پرده خاک رو
جهان داد بر بادشان رنگ و بو
بهار آمد و خاک را کرد باز
زمین را به صحرا درافکند راز
ز مهد زمین هر پری طلعتی
برون آمد امروز در صورتی
شکوفه چو نازک تن سیمبر
ز صندوق چوبین برون کرده سر
بنفشه است مشکین سر زلف یار
بریده ز یار خودش روزگار
چو زلفش از آن رو سرافکنده است
بخاک سیه در پراکنده است
برآنم که سوسن پریزاده ای است
زبان آور و خوب آزاده ای است
زبان دارد اما ز راز کهن
اجازت ندارد که گوید سخن
سهی سرو یاری نگاری است چست
که بر جویبار از روان دست شست
هوای خرامیدن است اندر او
به دستان ولی سرو را پای کو؟
بر آن گلرخان نوحه گر شد سحاب؟
بدیشان همی بارد از دیده آب
کجا آن رخ ناز پروردشان؟
بیا این زمان بین گل زردشان
اجل بر سمن خاکشان بیخته
چو گل نازک اندامشان ریخته
وگرنه خروشیدن مرغ چیست؟
نگوئی که این نالش از بهر کیست
چرا لاله را خون بجوشیده است؟
بنفشه کبود از چه پوشیده است؟
چرا باد در خاک غلطان شود
چرا آب گریان و نالان شود
به مقدار خود هر یکی را غمی است
دلی نیست کو خالی از ماتمی است
که باشد از دوری دل گسل
نگرید؟ مگر سنگ پولاد دل
خطا می کنم سنگ را نیز هم
دمی چشم ها نیست خالی زنم
اگر شمع بینی بدانی یقین
که می سوزد از فرقت انگبین
به خونابه رخسار از آن شست لعل
که خواهد جدائی ز کان جست لعل
دل نافه ز آن روسیه گشت و ریش
که خواهد بریدن ز دلدار خویش
صبا گفت با نافه مشک چین
که بهر چه خون می خوری چون چنین
جهان پروریدت به خون جگر
شدی پیش اهل جهان معتبر
چرا دل سیاهی و خون می خوری؟
به خون جگر چون بسر می بری؟
به باد صبا گفت در نافه مشک
که از هجر شد بر تنم پوست خشک
از آن در دلم شد سیاهی پدید
که نافم جهان بر جدائی برید
هنوز آن زمان در شکم خون خورم
که دور فلک برد از مادرم
صبا گفتش ای نافه مشک بس!
دم اندر کش ار چه توئی خوش نفس
جهان گر چه از یار خویشت برید
تو را این بزرگی ز هجران رسید
گول کهنه ای داشتی درختا
ز دیبای چین داری اکنون قبا
گهی شاهدان از نسیم تو مست
گهی با بتان در گریبانت دست
تو را خود بس است این قدر عیب و عار
که افکند مادر به صحرایت خوار
اگر بیش ازین غرق خون آمدی
شدی پاک و ز آهو برون آمدی
به باد صبا گفت مشک ختن
که این قصه باد است از آن دم مزن
اگر چه مرا حرمت اینجاست بیش
ولیکن خوشا صحبت یار خویش
که در خانه با یار خوردن جگر
به است از شکر در مقامی دگر
به نرگس نگر کز گلش برکنند
ز سیم و زرش فرش و بستر زنند
فراق دیار و هوای وطن
کند کاخ زرینش بیت الحزن
غریبی نه رنگش گذارد نه روی
به باد هوایش دهد رنگ و بوی
همان شوق مسکن بود در سرش
بود کوخ خود به ز کاخ زرش
به نار حجیم ار کسی خوی کرد
بود بر دلش باد فردوس سرد
سمندر که او دل بر آتش نهاد
نسیم سمن بر دلش هست باد
ز یاران جدائی مکن بی سبب
که هجر است بی اختیار از عقب
تن از چاره هجر بیچاره گشت
ز رنج بریدن دلش پاره گشت
نخواهی که گردی به هجران اسیر
برو هیچ پیوند با کس مگیر
تو خود باش همراز و دمساز خویش
مکن دیگران را تو انباز خویش
نیابی به از جان خود همدمی
نبینی به از خویشتن محرمی
که با دوست یاری اگر دل نهد
وگر جان دهد زو دلش چون رهد
به شمشیر گاه جوانی ز جان
بریدن بود بهتر از دوستان