" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٢

شنیدم که صاحبدلی وقت گشت
به دکانچه درزییی برگذشت
در آن حالت او جامه ای می درید
خروش دریدن به گوشش رسید
بنالید صاحبدل از ناله اش
ز مژگان روان شد به رخ ژاله اش
برآورد افغان که آه از فراق
جهان گشت بر دل سیاه از فراق
جدائی تن از جان جدا می کند
جدائی چه گویم چه ها می کند
ببینید تا این دو سه پود و تار
چه فریاد بر خویشتن می زنند
از اینجا نظر کن به حال دو دوست
بهم بوده یک چند چون مغز و پوست
دو نازک دو همدم، دو هم خوی گل
مصاحب چو رنگ گل و بوی گل
در آنروز بی اختیاری نگر
که شان دور باید شد از یکدگر
جهانا ندانم چه آئین تو است
چه بنیاد بر مهر و بر کین تو است؟
که سرو سهی را درآری به ناز
کنی سر بلندش به عمر دراز
ز بیخ و بنش ناگهان برکنی
کنی سرنگونش به خاک افکنی
اگر مرگ را آوری در نظر
حقیقت جدائی است از یکدگر
مه و مهر از آنرو گرفته دلند
که هر ماهی از یکدگر بگسلند
ثریا بود جمع دانی چرا؟
که از جمع او کس نگردد جدا