به خورشید گفتم که درگاه بام
رخت از چه چون گل شود لعل فام؟
چرا می شوی آخر روز زرد
چو برگ رزان از دم باد سرد؟
دمی چهره ات ارغوانی بود
گهی چون رخم زعفرانی بود
چو بشنید رخساره پرتاب کرد
دو چشم از ستاره پر از آب کرد
جوابیم گرم از سر مهر گفت
به مژگانم اندیشه از دل برفت
که هر صبحدم چشم من می جهد
ز دیدار یاران خبر می دهد
به روی عزیزان این انجمن
رخم سرخ و روشن شود چشم من
شبانگه که آید زمان فراق
که بادا سیه دودمان فراق
شود چشمه بخشت من تیره آب
نه توش و توانم بماند نه تاب
ز بیم جدائی غمی می شوم
به خود زرد و لرزان فرو می روم
جهان را جفا و ستم رسم و خوست
نخواهد وفا کرد با هیچ دوست
کدامین گل تازه از خاک زاد،
که آخر زمانه ندادش به باد
سهی سرو گشت از هوا سر بلند
در آخر ز پا هم هوایش فکند
کجا آن چو گل نازکان چگل؟
که اکنون چه رخسار ایشان چه گل؟
بسا سرو کآن گشت با خاک راست
بس آب حیاتا که آن خاک راست
بسا سرو بالا که زیر ز می است
دل خاک بر حسرت آدمی است
بغایت شبیه است نرگس به دوست
که زرین قدح مانده از چشم اوست!
خوشا لاله و چهره فرخش
که دارد نشانی ز خال رخش