" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٤

شب تیره چون زنگی بسته لب
گشادم زبان را و گفتم به شب
که بهر چه چون صبح خندان شود؟
ستاره ز روی تو ریزان شود؟
بغایت سیه کاسه ای در سحر
چو چشمم چه ریزی به دامان گهر؟
شب تیره گفتا که باید مرا
سحرگه شدن زین شبستان جدا
ز سودای یار و فراق دیار
به وقت سحر می شوم اشکبار
ستاره خود از جای خود چون رود
سرشک است کز چشم من می رود
سحر وقت اسفار و رحلت بود
از آن در سحر مرغ نالان شود
از آن در سحر کوس دارد فغان
ز چشم هوا اشک باشد روان
بگاه وداع دیار از حزن
کدامین سیه دل نگرید چو من؟
شب مرگ روز فراق است و بس
که روز جدائی مبیناد کس