چه خوش گفت دانای هندوستان
که هرگز مرا با کسی در جهان
نخواهم که هیچ آشنائی بود
مبادا که روزی جدائی بود
فراق ار نبودی نمردی کسی
جفای محبت نبردی کسی
ز کشته دل خاک پر خون شدست
از آن خون رخ لاله گلگون شده است
گرانمایه گنجی است این آدمی
دریغ این چنین گنج زیر زمی
ز حسرت که دارد زمین در درون
کناره ندارد که آید برون
به هر گل که بر کرده از گل سر است
هزاران سمن رخ به زیر اندر است