شبی می شنیدم که با جان بدن
همی گفت در زیر لب این سخن
که ای نازنین مونس و همنفس
تو دانی که غیر از توام نیست کس
ز خاک سیاهم تو برداشتی
گلین خانه ام را تو افراشتی
منم خاک و از صحبتت زنده ام
چو دور از تو باشم پراکنده ام
به هم سالها عیش ها رانده ایم
بسی دست عشرت برافشانده ایم
تو را من به صد ناز پرورده ام
دمی بی تو خود بر نیاورده ام
من و تو دو هم صحبت و مونسیم
چو رفتیم کی باز با هم رسیم؟
تو آب حیاتی و من خاک تو
غباری ز من بر دل پاک تو
چو تو رفته باشی برون زین مغاک
چو من پیشت آنگه چه یک مشت خاک؟
مرا از تو هرگز رهائی مباد
میان من و تو جدائی مباد
تن این راز می گفت در گوش جان
چو بشنید دادش جوابی روان
که ما هر دو از یک شکم زاده ایم
به هم هر یک از جائی افتاده ایم
مرا سربلندی ز پستی تست
همین پایه از زیر دستی تست
من این حال خوش از بدن یافتم
ز پهلوی تست آنچه من یافتم
اگر چه برآرد سپهرم ز تو
کجا برکند بیخ مهرم ز تو؟
ترا حق نعمت بسی بر من است
مرا حق سعی تو در گردن است
چو ما روزگاری به هم بوده ایم
به اقبال یکدیگر آسوده ایم
نباشد عجب گر بنالم ز غم
که سخت است بر ما بریدن ز هم
کنون ما که از هم جدا می شویم
به منزلگه خویشتن می رویم
جدائی ضروریست معذور دار
که ما را در این نیست هیچ اختیار
قضا چون در آشنائی گشاد
اساس جهان بر جدائی نهاد
خدای جهان است بی یار و جفت
کسی را بر این در جهان نیست گفت
در اندام خود بنگر اول، ببین
که از هم جدا ساخت جان آفرین
دو چشم تو را هر دو چون فرقدان
حجابی عجب بینی اندر میان
به غیر از دو ابرو که پیوسته اند
به پیشانی آن نیز بر بسته اند
دو گوش اند و در گوشه ای هر یکی
تعاقب ندارد یکی بر یکی
دو دست و دو پا را همین صورت است
مراد آنکه بنیاد بر فرقت است
مه و خور دلیل تو روشن بسند
که هر ماه یکبار با هم رسند
نهاده شب اندر پی روز سر
نبینند هرگز رخ یکدگر