" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٧

چنین گفت یک روز نوشیروان
به مؤبد که ای پیر روشن روان
من اندر جهان از سه چیزم به رنج
کز آن بر دلم سرد شد تاج و گنج
یکی مرگ کز وی شود روی زرد
دوم زن که ننگ اندر آرد به مرد
سوم علت آزو رنج نیاز
کز و جان به رنج است و تن در گداز
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگر تا نداری تو این هر سه خوار
اگر ز آنکه زن نیستی در جهان
نبودی چو تو شاه روشن روان
قباد ار جهان را بپرداختی
تو تاج شهی را برافراختی
مرا گر نبودی به تختت نیاز؟
چرا بر دمی پیش تختت نماز؟
حکیمی که جان و جهان آفرید
زمین گسترید و زمان آفرید
یقین دان که هر چیز کو ساخته است
به حکمت حکیمانه پرداخته است