" rel="stylesheet"/> "> ">

در دیر راهب

به نزد بحر دیری دید مینا
کشیشی پیر چون کیوان در آنجا
شد آن خورشید رخ در دیر کیوان
ازو پرسید حال چرخ گردان
جوابش داد و گفت احوال گردون
نداند کس بجز دانای بی چون
اگر خواهی خلاص از موج دریا
چو ما باید کناری جستن از ما
گهر جوئی؟ بیا در ما سفر کن
امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن
دگر پرسید:«ای پیر خردمند
مرا اندر تجارت ده یکی پند
بگو تا مایه خود زین بضاعت
چه سازم در جهان؟» گفتا:«قناعت
قناعت کن کز آن با بست شد باز
که کرد اندر هوای آز پرواز
از آن سلطان مرغان گشت عنقا
که در قاف قناعت کرد مأوا
طلب کن عین عزت را از آن قاف
که هست این عین را منبع بر آن قاف
تو وقتی سر عنقا را بدانی،
که عنقا را به کلی باز خوانی »
سیم نوبت سرشک از دیده بارید
چو گردون از غم گردون بنالید
که:«مهر آسمان با ما به کین است
فلک دایم به قصدم در کمین است
جهان راه حوادث می گشاید
فلک نقش مخالف می نماید»
ملک را در دو بیت آن پیر بخرد
جواب خوب موزون داد و تن زد: