" rel="stylesheet"/> "> ">

غزل

عاشقی، شمعا، از آن رو چون منت
چهره ای زرد است و چشمی اشک پاش
ورنه ای عاشق، چرا بی علتی
هر شبی بیماری و صاحب فراش؟
عادتی داری که هر شب تا به تیغ
سر نبرندت نیابی انتعاش
سرکشی در عشقبازی می کنی
رو که بر عاشق حرامست این معاش
یا به سوز و گریه بنشین و بمیر
یا سر خود گیر و حالی زنده باش
چو ره داد این حکات شمع در شمع
بر آمد دود سودا از سر شمع