از سرگرمی جوابش داد شمع
گفت: «تا کی سرزنش کردن مرا؟
عاشقم خواندی، بلی، من عاشقم
اشک سرخ و روی زردم بس گوا
ز آنچه گفتی، سرفرازی می کنم
سرفرازی هست بر عاشق روا
سرفرازی من از عشقست و بس
در هوایش سر فرایم دایما
آنچه می گویی که بنشین و بمیر
یا سر خود گیر و یک چندی به پا
تا سرم برجاست نتوانم نشست
من نخواهم مردن الا در هوا
تا به کی گیرم سر خود ز آنکه هست
از سر من بر سر من این بلا
کار عشق و عاشقی سربازی است
گر سر این ماجرا داری، بیا!
در پی من شو که نتوان یافتن
رهروان را بهتر از من پیشوا