چشم مخمور تا تو در خواب مستی خفته است
از خمار چشم مستت عالمی آشفته است
دل چو در محراب ابرو چشم مستش دید گفت
کافر سرمست در محراب بین چون خفته است
سنبلت را بس پریشان حال می بینیم،مگر
باد صبح از حال ما با او حدیثی گفته است
دیده باریک بینم در شب تاریک هجر
بسکه بر یاد لبت درهای عمان سفته است
خاک راهت خواستم رفتن به مژگان عقل گفت
نیست حاجت کان صبا صدره به مژگان رفته است
عاقبت هم سر بجایی برکند این خون دل
کز غم سودای تو دل در درون بنهفته است
چو آخر کرد خورشید این عمل را
مهی دیگر فرو خواند این غزل را