تو در خواب خوشی احوال بیداری، چه می دانی
تو در آسایشی تیمار بیماری چه می دانی
تو چون هرگز نکردی روز یک شب با خیال او
طریق شبروی و حال عیاری چه می دانی
نداری جز دلازاری و ناز و دلبری کاری
تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می دانی
تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش
نپیمودی، درازی شب تاری چه می دانی
برو زاهد، چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش؟
بپرس این شیوه از مستان، تو هشیاری چه می دانی
دلا گفتم غم خود خور که کار از دست شد بیرون
تو را غم خوردنست ایدل تو غمخواری چه می دانی