" rel="stylesheet"/> "> ">

غزل

آفتابی از شکاف ابر ایما می کند
عاشقان را در هوا چون ذره رسوا می کند
باز در زیر نقاب فستقی رخسار گل
می نماید بلبلان را مست و شیدا می کند
لعل او با من به لطف و خنده می گوید سخن
گوهر پاکیزه خویش آشکارا می کند
می شود بر خود ز من آشفته تر کو یک نظر
منظر خود را به چشم من تماشا می کند
من روان می ریزم اندر پای سرو او چو آب
آن سهی سرو خرامان دوری از ما می کند
گل درون غنچه مجموعست و فارغ کرده دل
ز آنچه مسکین بلبلی بر در تقاضا می کند
چو بشنید از شکر زین سان خطابی
بهار افروز دادش خوش جوابی: