سخن چون زلف لیلی شد مطول
ملک مجنون و الفاظش مسلسل
ز مستی شد حکایت پیچ در پیچ
نبود از خود خبر جمشید را هیچ
پری رخ از طبق سرپوش می داشت
میان جمع خود را گوش می داشت
ملک آشفته بود از تاب زلفش
ز مستی دست زد برشست زلفش
شد از دست ملک خورشید درتاب
بگردانید ازو گلبرگ سیراب
سمن بوی و صبا جم را کشیدند
سراسر جامه اش بر تن دریدند
شکر گفتار بانگی زد برایشان
شد از دست صبا چون گل پریشان
صبا را گفت: «کو رفته ست از دست
ز مستی کس نگیرد خرده بر مست
خطا باشد قلم بر مست راندن
نشاید بر بزرگان دست راندن
چه شد گر غرقه ای زد دست و پایی
خلاص خویش جست از آشنایی
از آن ساعت که مسکین غرقه میرد
گرش ماری به دست آید بگیرد
نشاید خرده بر جانان گرفتن
به موئی بر فلک نتوان گرفتن
ملک، چون صبح، با پیراهن چاک
بر خورشید نالان روی بر خاک
عقیق از چرخ و در از دیده افشاند
به اواز بلند این شعر می خواند