آتش سودا گرفت در دل شیدای من
شعله گر اینسان زند وای دل و وای من
ناله شبهای من سر به فلک می زند
تا به چه خواهد کشید ناله شبهای من
مایه سودای ماست زلف تو لیکن چه سود؟
ز آنکه پراکنده شد مایه سودای من
قصه خوناب دل گر نکنم چون کنم؟
می رسد از جان به لب جوشش صفرای من
از سر رحمت مگر هم تو شوی دستگیر
ورنه چه برخیزد از دست من و پای من؟
دل چو قبا بسته ام بر قد و بالای تو
عشق قدت جامه ایست راست به بالای من
بس که رگ جان زدم در غم عشقت چو چنگ
غیر رگ و پوست نیست هیچ بر اعضای من
چو شب عقد ثریا عرض کردی
ز چشم جم جواهر خانه کردی
چو صبح از دیده راندی اشک ژاله
ملک نیز این غزل خواندی به ناله: